سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























افسران جوان جنگ نرم

مثل روز

 روشن است

 ما برای رفتن آمدیم

 با خودم مرور می کنم

 آدمی چرا هنوز غافل است؟تازه می رسم به این سخن               

 هر کسی که فکر می کند برای ماندن آمده است

 مانده است......

 امان از ما واماندگان زمینگیر

 خداوند خدمت به شهدا را روزی ما بگردان

بعونک یا ودود

هفته ی دفاع مقدس رو به همه به خصوص اونایی که الان تو غرب دارن از کشور عزیزمون دفاع میکنن تبریک میگیمگل تقدیم شما

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت 10:10 صبح توسط پایگاه بسیج خواهران شهرک امام خمینی(ره)بابل نظرات ( ) |

نوشته بود:
فرماندهش را برده بود خواستگاری،می گفت:حاجی جون!آخه این چه حرفی بود زدین؟
من خونه ام کجا بود؟فرمانده گفت:نگران نباش!
سپاه یک خانه بهش داده بود،می گفت لازم ندارم...

نوشته بود:
گیر افتاده بودیم،باید منتظر می ماندیم،هر کسی یک جایی پناه می گرفت
نه از تیر،نه از ترکش،نه از خمپاره،از تیغ آفتاب...

 نوشته بود:
اولین باری بود که آرپی جی میزدم،تانک عراقی را نشانه گرفتم،شلیک کردم
تیر چراغ برقی که جلویم بود افتاد...


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت 10:8 صبح توسط پایگاه بسیج خواهران شهرک امام خمینی(ره)بابل نظرات ( ) |

سلام
با عرض معذرت برای تاخیر
امروز میخوام شما رو با یه سایت توپ آشنا کنم که فکر کنم عذر تقصیر بشه
 
 
سایت پرسش و پاسخ دینی هست.
هر سوالی داشته باشی تو سایت میپرسی . تو همون لحضه سوالت برای همه نشون داده میشه.
اونایی هم که عضو هستن بهت جواب میدن (تو هم میتونی عضو بشی)
بعد کارشناسها که اکثرشون روحانی هستن و البته تحصیلات دانشگاهی هم دارن جوابتو میدن .
تو میتونی تو حین جوابهای اونها اگه قانع نشدی بازم حرفتو بزنی .
اگه بری تو سایت خیلی زود و راحت با محیطش آشنا میشی.
حتما امتحان کنین
عالیه
من که خیلی استفاده میکنم
 

نوشته شده در سه شنبه 90/6/29ساعت 11:19 صبح توسط پایگاه بسیج خواهران شهرک امام خمینی(ره)بابل نظرات ( ) |

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : «در کیسه ها چه داری». او می گوید « شن .«
مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا.....
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه!
 
بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند

نوشته شده در سه شنبه 90/6/29ساعت 9:45 صبح توسط پایگاه بسیج خواهران شهرک امام خمینی(ره)بابل نظرات ( ) |


Design By : Pichak