سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























افسران جوان جنگ نرم

نزدیک طلوع آفتاب بود و نماز داشت قضا میشد.

نگران به همدیگه نگاه کردیم .

 

مگه تو این برهوت آبادی هست که بشه توش نماز خوند .

 

داخل اتوبوس هنوز تاریک بود.صدای ضعیف اهنگ هایده یا مهستی یا از این جور اهنگا از جلو میومد. اکثر مسافرا خواب بودن ولی ما هممون بیدار بودیم .

 

با همفکری بچه ها که یک چهارم اتوبوس رو تشکیل میدادیم ، از جام بلند شدم .

 

قلبم یه کم تند میزد. رک بگم از برخورد راننده میترسیدم ولی این اعتقاد من بود و به نطرم آدم باید برای عقیدش بجنگه . وگرنه زندگی معنی نداره .

 

با این اندیشه عمیق صدامو با دوتا سرفه صاف کردم و با صدای واضح و همراه با ادب و احترام گفتم:

 

ببخشید اقای راننده ، نماز صبح داره غذا میشه. لطف میکنین یه جایی همین کنارا بایستید تا ما نمازمونو بخونیم؟

 

راننده بر خلاف اکثر راننده ها که تو ذهن من و شما ادمهای درشت هیکل و سیبیلو هستن که بین دو تا دکمه پیرنشون در قسمت شکم همیشه بازه ،یه مرد 40 تا 50 ساله لاغر سیگاری بود. از تو آینه یه نگاهی چپ چپی به من کرد که قلبم افتاد تو معدم.

 

گفت یه ساعت دیگه میرسیم. همونجا نماز بخونین.

- اونوقت دیگه نماز قضا میشه .

- خب قضاشو بخونین.

از این جوابش یه کم عصبی شدم ولی سعی کردم خودمو خونسرد جلوه بدم .یهو یه فکری به نظرم رسید بدون فکر کردن به عواقبش بی اختیار گفتم:

- پس خیلی ممنون ما پیاده میشیم.

 

بچه ها که انتظار شنیدن چنین حرفیو از من نداشتن ، چشاشون گرد شد .

مسافرا از این گفتگو بیدار شدن .

یکی گفت : خانوم یه ساعت دیگه میرسیم تو همون ترمینال نماز خونه هست.

دومی گفت: ما عجله داریم. میخوایم زودتر برسیم .

سومی: شما که اهل نماز روزه ای نمیدونی اگه 40 تا مسافرو معطل خودت کنی این حق الناسه؟

چهارمی و پنجمی و.....

این بود بمباران فرهنگی و اعتقادی در مقابل اندیشه عمیق من (بهتر بگم ما ) که ترکش هم نصیب ما شد .

 

دوستم چادرمو کشید که یعنی بشین .

 

یعنی من باید بیخیال میشدم .

من که اگه یه روز نمازصبحم به خاطر خواب موندن قضا میشد غصه میخوردم، حالا باید با چشم باز طلوع افتابو میدیدم و هیچی نمیگفتم؟

 

یعنی همه اون اندیشه های عمیق و عقیده و مبارزه کردن همه کشک؟

 

نه

من ننشستم.

راننده که اون همه طرفدار رو دیده بود با یه نیشخندی بهم گفت :

خانوم بشین گازشو میگیرم تا زودتر برسیم .

 

من ننشستم .

وضو داشتم .

یه ربع دیگه نماز قضا میشد.

با صدای محکم تر گفتم : آقا من پیاده میشم .

این دفعه دیگه من فقط خودم بودم که میخواستم پیاده بشم .

 

پچ پچ مسافرا رو میشنیدم .

1. بابا یه دو رکعت که چیزی نیست . نگه دار نمازشو بخونه خب .

2. عجب کله شقیه . به خاطر خودش میخواد این همه ملتو معطل کنه .

3. اینا چقدر غدن . فکر میکنن الان 10 سال پیشه که هر چی دوست داشتن میگفتن و همون باید میشد .

4. 5. و...

 

راننده دید بیخیال بشو نیستم . زد رو ترمز .

یه دفعه به خودم اومدم :

هی خله اینجا وسط بیابونه .

اگه بذاره بره میخوای چیکار کنی؟ (قصد راننده دقیقا همین بود )

تا شهر 1 ساعت راهه .

 

یه کم دست و پام شل شد .

ولی اگه سرم میرفت از حرفم عقب نشینی نمیکردم .

چون حق با من بود.

 

با گامهای استوار و محکم رفتم پایین از روی نوری که از شرق میومد قبله رو حدودا پیدا کردم.

راننده هی گاز میداد.یعنی اینکه دارم میرم . بیا بالا . ولی بیخیال بیخیال بودم .

هر چی میخواست پیش بیاد بیاد

برام مهم نبود.

به شاگردش گفت که درو ببنده .

همین که رفت درو ببنده یکی از دوستام گفت آقا وایستا!!!!!!!!!

اونم پیاده شد .

دوستام همه پیاده شدن و همه شروع کردیم به نماز خوندن.

راننده همچنان میخواست بره که مسافرا نذاشتن .

یکی دو تا شونم اومدن پایین و نماز خوندن .

کلا 5 دقیقه هم طول نکشیده بود .

با افتخار در مقابل چشم غره های مسافران شاکی سوار شدیم و با شادی غیر قابل وصفی به تماشای طلوع افتاب نشستیم.

============================================

 

خوشتون اومد؟

 

بماند وقتی رسیدیم به مقصد بچه ها منو حسابی با کتک هاشون شرمنده کردن .0

هیچکدوم فکرشو نمیکردن که من بگم ما پیاده میشیم.

تو نقشمون این نبود.0


نوشته شده در چهارشنبه 91/1/30ساعت 1:35 عصر توسط پایگاه بسیج خواهران شهرک امام خمینی(ره)بابل نظرات ( ) |


Design By : Pichak