افسران جوان جنگ نرم
سلام به همه بزرگواران...من یکی از خواهرای بسیجی شهرکم ولی فاصلم یه کم از همشون زیاده،در ضمن از اونجایی اعتقادم اینه ما توعالم هستی به یکی از قشرهایی که مدیونیم شهدا هستن،دوست دارم مطالبی که از من تو این وبلاگ گذاشته میشه رنگ و بوی آسمونی ها رو داشته باشه...البته با اجازه ی همه ی بزرگترا... اینم برا اولین پست بنده:یه خاطره طنز از دوران مقدس جبهه یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یه قبری کنده بود. شبها میرفت تا صبح با خدا راز و نیاز میکرد. ما هم اهل شوخی بودیم. شهدایی باشید،علی علی...135
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه. گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم. خلاصه قابلمهی گردان را برداشتیم با بچهها رفتیم سراغش. پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بندهی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافلهی شب میخوند دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء.
یهو دیدم بندهی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنی به شدت متحول شده بود و فکر میکرد برایش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بندهی خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم. رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: بابا کرم بخون
Design By : Pichak |